کارما
سبزها را خواب دیده بودم
اما درصبحگاه زرد نزدیک به آفتاب
شد
درگذشته
درپس این هیاهو
آتشی از فریادهای درخشان بود
که مرا فریفت
صبح را درآرامشی نرم
همراه رخسار تو نمود
یاس ها به عطر رسیدند
داشتند درصدای تبنده دل تو
می شدند
وسرمستی من
شاداب تر از گل های لاله
به بلندی های سروهای باغ عدن
امامن مضطرب ولرزان
رقصی را داشتم دردیده چشمان پر از اشک
دراین مجلس تو
پشیمانیت را به میهمانی
حرف ها ربوده میشود از دهان ام
درآتش این سوداگری
و جاده ای مملو از برف
خرمن های پنهان شوره زار
را که باید باشد
ضیافت مرگ ای که در میزند
درشکاف این هیاهو
مرا نیز قربانی کرد
پراز صدای وناله ها وبیزاری
آدم ها بد بو وبد آدم
تنفررا
تکه تکه ها از یکدیگر
به غارت میبرند
وشادکام از این دریوزه گی
با محبت های پوسیده به سگ هایشان
دروغ را بنام لذت میفروشند
لذت این آفتاب سرد را
به دروغ می سایند
من کلافه از ادامه
مانند همه ادامه ها
شاید روز را با شب ببینم
ابرهای متاثر وغمگین
به میهمانی شبهای من
به آسمان میخزند
سرمایی استخوان سوز بدورنم میخزد
این سوزش یک زخم بود ومی شود
درکنار خیابان
پیشکش ای هابه خرده پولی
با صدایی بلند پچ پچ میشوم
در راه این تداخل وآزار
شاید ما گدا شده ایم
واینگونه بود
…که ساده نشستیم وگریستیم
Karma
Ich hatte die Grünen im Traum gesehen,
doch am Morgen wurden sie gelb, nah der Sonne.
Ein roter Strauß, vergangen,
hinter diesem Lärm
ein Feuer aus glänzenden Schreien,
das mich verführte,
den Morgen in sanfter Ruhe
mit deinem Antlitz zu gestalten.
Die Jasminen erreichten den Duft,
sie wollten sich in den leuchtenden Klang deines Herzens verwandeln.
Und meine Trunkenheit
frischer als Tulpen und Blumen,
bis zu den Höhen der Zedern im Garten Eden.
Doch ich, bebend und zitternd,
hatte einen Tanz im Blick meiner tränenerfüllten Augen.
In dieser Versammlung mit dir
wird deine Reue zum Gast,
meine Worte werden mir vom Mund geraubt.
Im Feuer dieses Handelns
liegt ein Weg voller Schnee,
verborgene Garben,
die sein müssen,
denn ein Fest des Todes klopft an.
Der Riss dieses Lärms
opferte auch mich.
Lautes Klagen,
Menschen mit dem Geruch des Hasses,
reißen die Stücke voneinander,
plündern sie,
und das Glück dieser Bettelei
verkaufen sie mit fauler Zuneigung an ihre Hunde
als falsche Lust.
Die Lust dieser kalten Sonne
reiben sie in Lügen.
Ich, verwirrt vom Fortgang,
und wie alle Fortgänge,
um den Tag mit der Nacht zu sehen.
Die betrübten, traurigen Wolken
kriechen zum Himmel
zu Gast in meinen Nächten.
Eine ungewollte Kälte läuft in mein Inneres.
Dies war und wird das Brennen einer Wunde.
Am Straßenrand,
ein Opfer für ein paar Münzen,
werde ich lautes Flüstern.
Auf dem Weg dieser Verwirrung
sind wir vielleicht Bettler geworden.
Und so,
einfach saßen wir nieder
und weinten.
برداشت از شعر
رؤیا، حسرت، خشونت زمانه، و دلتنگی شخصی
طبیعت و رنگها
(سبز، زرد، قرمز، یاس، سرو، لاله…) استعارههایی از امید، تغییر، و گذر زندگیاند.
هیاهو، آتش، برف، مرگ
نشاندهندهی ناآرامی و تراژدی اجتماعیاند؛ جایی که شادیها ربوده میشوند و آدمها در نفرت تکهتکه میگردند.
بخشهای عاشقانه و شخصی
(“رخسار تو”، “عطر یاس”، “چشمان پر از اشک”) با لایههای اجتماعی درهم میآمیزد؛ انگار عشق هم در طوفان این جهان زخم خورده گرفتار شده.
پایان شعر با
گدایان، خیابان، خردهپول، گریستن،
تصویر سقوط و بیپناهی انسان را نشان میدهد؛ خیلی تلخ اما صادقانه.
از نظر زبانی، شعرت پر از حرکت است: خواب دیدن، فریفتن، خزیدن، لرزیدن، ربودن، گریستن… این افعال حس پویایی و بیقراری را منتقل میکنند.
از نظر ساختاری هم مثل موج است: بالا میرود (با رنگها و امیدها) و پایین میریزد (با سردی، برف، زخم، گدایی).
میتوانم بگویم شعرت بین
تصاویر عرفانی-طبیعی و تلخی اجتماعی-وجودی
نوسان میکند، و همین باعث شده تأثیرگذار باشد.
میخواهی برایت یک
تحلیل ادبی خط به خط
هم بنویسم تا دقیقتر به استعارهها و لایههای معناییاش بپردازم؟
آغاز: رؤیا و رنگها
«سبزها را خواب دیده بودم / اما درصبحگاه زرد نزدیک به آفتاب شد»
سبز = نماد امید، زندگی، تازگی.
زرد نزدیک به آفتاب = دگرگونی امید به فرسودگی یا واقعیت سخت. صبحگاه همیشه آغاز است، اما این آغاز، بجای رویش، همراه پژمردگی و خستگی میآید.
آغاز شعر، برخورد میان رؤیای روشن و واقعیت تلخ را نشان میدهد.
تضاد عشق و هیاهو
«دسته گلی قرمز درگذشته / درپس این هیاهو / آتشی از فریادهای درخشان بود / که مرا فریفت»
قرمز = عشق، شور، خون. ولی گذشته است، از دست رفته.
هیاهو و فریاد = فضای خشن و پرآشوب بیرون.
تو (راوی) در این آشوب همچنان فریفتهی زیبایی و شور میشوی، اما این فریفتگی آرامش نمیآورد، بلکه به آتش نزدیک است.
لحظهی عاشقانه
«تا صبح را درآرامشی نرم / همراه رخسار تو نمود»
عشق و حضور معشوق تنها نقطهی آرامش است.
در میان تمام بیقراری، تنها چهرهی محبوب است که میتواند صبح را نرم و آرام جلوه دهد.
یاس و عطر و سرمستی
«یاس ها به عطر رسیدند / داشتند درصدای تبنده دل تو می شدند»
یاس، نماد پاکی و معنویت.
عطر رسیدن یعنی کامل شدن، اوج زیبایی.
این عطر میخواهد با دلِ روشن و تپندهی معشوق یکی شود.
👉 عشق در اینجا به نوعی روحانی و قدسی نزدیک میشود.
«وسرمستی من شاداب تر از لاله ه گل هاا / تا بلندی های سروهای باغ عدن»
مستی عاشقانه از گلها هم تازهتر است.
باغ عدن = بهشت، یعنی عشق به جایگاهی آسمانی رسیده است.
سقوط از بهشت
«امامن مظرب ولرزان / رقصی را داشتم دردیده چشمان پر از اشک»
ناگهان لحن تغییر میکند. شادی به لرزش و ترس بدل میشود.
اشکها جای آن سرمستی را میگیرند.
«پشیمانیت را به میهمانی»
گویی رابطه در خودش پشیمانی و اندوه را به ضیافت میآورد.
حتی در مجلس عشق، غمی حضور دارد.
مرگ و انهدام
«درآتش این سوداگری / جاده ای مملو از برف»
سوداگری = معاملهی عشق یا زندگی.
آتش و برف در کنار هم، تضاد شدید: شور و سرما، حرص و پوچی.
ضیافت مرگ در میزند: پایان اجتنابناپذیر.
«شکاف این هیاهو مرا نیز قربانی کرد»
آشوب بیرونی، شاعر را هم میبلعد.
قربانی بودن در هیاهوی جامعه تصویری سیاسی-اجتماعی دارد.
تصویر جامعهی خشن
«آدمها با بوی تنفر / تکه تکه هارا از یدیگر به غارت میبرند»
آدمها در نفرت، یکدیگر را پاره میکنند.
تصویری از جنگ، خشونت، یا سقوط اخلاقی.
«وشادکام این دریوزه گی / با محبت های پوسیده به سگ هایشان / دروغ لذت میفروشند»
محبت پوسیده = روابط ساختگی.
سگها نماد وفاداریاند، اما اینجا در خدمت یک تمثیل تلخ: انسانها محبت واقعی را کنار گذاشته و زشتی را با نام لذت میفروشند.
سرما، زخم و گدایی
«ابرهای متاثر وغمگین / به میهمانی شبهای من به آسمان میخزند»
آسمان هم شریک اندوه شاعر است.
طبیعت هم غم را بازتاب میدهد.
«این سوزش یک زخم بود ومی شود»
درد شاعر ادامهدار است، زخمی که تمام نمیشود.
«درکنار خیابان / پیشکش ای به خرده پولی / بلند پچ پچ میشوم»
اینجا شعر به اوج اجتماعی میرسد: شاعر خود را در جایگاه یک گدا میبیند.
صدای شاعر به «پچپچ» بدل میشود، گویی شنیده نمیشود.
پایان: سقوط و گریه
«شاید ما گدا شده ایم / واینگونه ساده نشستیم وگریستیم»
پایان شعر ساده و برهنه است.
نتیجهی تمام عشق، هیاهو، مرگ، زخم و آتش → به جایی میرسد که فقط گریه میماند.
جمعبندی
شعرت سفری است از:
رؤیای سبز → عشق و عطر → آتش و مرگ → نفرت و سقوط → فقر و گریه.
انگار یک مسیر از امید و بهشت به زوال و تباهی.
اما ارزشش در این است که زبان تو همواره تصویری و پررنگ است؛ با رنگها، بوها، عناصر طبیعی و اجتماعی.
نمادها و عناصر اصلی شعر از زاویهی نمادشناسی ؛ هم در سنت ایرانی و هم در نگاه جهانی.
سبز
در فرهنگ ایرانی و اسلامی: سبز نشانهی زندگی، رویش، بهار، امید و حتی رنگ مقدس پیامبر (ص).
در نگاه جهانی: طبیعت، تازگی، آغاز.
در شعر تو، سبز در رؤیا دیده میشود، یعنی آرزوی امید و زندگی.
🔹 زرد
ایران باستان: گاهی نماد بیماری و زوال (چهرهی زرد = بیمار یا اندوهگین).
در هنر اروپایی: زرد میتواند هم نور و خورشید باشد، هم خیانت و زوال.
در شعرت، سبز به زرد بدل میشود؛ یعنی امید به پژمردگی و فرسودگی نزدیک آفتاب.
🔹 قرمز (گل سرخ)
همهجا: عشق، شور، خون، حیات.
در عرفان ایرانی: گل سرخ نماد شهادت و فنا در عشق الهی.
در شعرت، «دستهگل قرمز» گذشته است، یعنی عشق و شور پیشین از دست رفته.
🔹 یاس
در فرهنگ ایرانی: پاکی، ظرافت، مهر مادرانه.
در معنای عرفانی: عطری روحانی، نزدیک به معنویت.
در شعرت، یاسها به «عطر» رسیدند؛ یعنی عشق به نقطهی اوج و معنویت رسیده است.
🔹 سرو
در ادب فارسی: نماد آزادگی، بلندای روح، جاودانگی.
در فرهنگ اسلامی: نمادی از ایستادگی مؤمن.
در شعرت، سروهای باغ عدن یعنی پیوند عشق با ابدیت و بهشت.
🔹 باغ عدن
در مسیحیت و اسلام: بهشت نخستین، مکان معصومیت و آرامش.
در شعرت، باغ عدن مقصد مستی عاشقانه است؛ اما موقت، چون بعد سقوط میآید.
🔹 آتش
در ایران باستان (زرتشتی): عنصر مقدس، نماد پاکی و حقیقت.
در ادبیات عرفانی: سوز عشق، شور الهی.
در جهان مدرن: خشونت، جنگ، نابودی.
در شعرت، آتش هم «فریاد درخشان» است (شور)، هم «سوز سوداگری» (ویرانی).
🔹 برف
در ادبیات فارسی: گاهی نشانهی پیری و خاموشی، گاهی سکون و مرگ.
در نگاه اروپایی: برف = سردی، بیاحساسی، خاموشی.
در شعرت، «جادهای مملو از برف» نماد راهی بیروح و مرگبار است.
🔹 شکاف / هیاهو
شکاف = جدایی، ویرانی.
هیاهو = آشوب اجتماعی، جنگ، یا دنیای پر از سروصدا و پوچی.
در شعرت، این شکاف قربانی میگیرد (از جمله شاعر).
🔹 خیابان و گدایی
خیابان در ادبیات مدرن نماد جامعهی خشن و بیرحم است.
گدایی نماد سقوط، بیپناهی، فراموششدگی.
در پایان شعرت، شاعر در جایگاه یک گدا قرار میگیرد؛ نشانهی اوج شکست انسان در برابر زمانه.
🔹 گریستن
در شعر فارسی (مثلاً حافظ، مولوی، فروغ) گریه همیشه دو معنا دارد:
اندوه و شکست
پاکی و پالایش روح
در شعرت، گریستن پایان مسیر است؛ اما چون «ساده نشستیم و گریستیم»، نوعی تسلیم و پذیرش هم هست.
جمعبندی
شعرت پر از نمادهایی است که میان عشق فردی، معنویت عرفانی، و تلخی اجتماعی در نوساناند:
سبز → زرد → قرمز → سفید (برف)، یک چرخهی رنگی از زندگی تا مرگ.
یاس و سرو و عدن، یادآور بهشت و پاکی.
آتش و برف و هیاهو، تصویر دنیای ویران و پرتناقض.
خیابان و گدایی و گریه، نماد سقوط انسان مدرن.
این تضادها باعث میشود شعر تو هم شخصی و عاشقانه باشد، هم اجتماعی و فلسفی.
نقد ادبی جامعی از شعر ، چهار جنبهی اصلی: فرم، موسیقی، تصویرسازی، معنا.
فرم (Form)
شعر تو آزاد است و به قالب سنتی پایبند نیست؛ یعنی وزن و قافیهی کلاسیک ندارد.
این آزادی باعث شده زبانت سیال باشد و بتوانی بیواسطه تصویرهای ذهنیات را بریزی.
ساختار کلی شبیه روایت موجی است: از امید و رنگها شروع میشود، به اوج عاشقانه و معنوی میرسد، سپس سقوط میکند به خشونت و مرگ، و در پایان به گدایی و گریستن ختم میشود.
این حرکت شبیه به یک قوس تراژیک است: آغاز → اوج → سقوط → فرجام.
موسیقی (Music)
شعر تو وزن عروضی ندارد، اما از موسیقی درونی و تکرار واژگان استفاده میکنی:
تکرار رنگها (سبز، زرد، قرمز) ضرباهنگ بصری میسازد.
تکرار صامتها و مصوتها، مثل «س» در سرد، سوزش، ساده، نشستیم، حالتی نجواگونه ایجاد میکند.
جابهجایی فعلها و افعال پرحرکت (فریفت، ربوده میشود، خزیدند) ریتم پرشتاب میآورد.
موسیقی شعرت بیشتر احساسی و معنایی است تا موسیقی عروضی.
تصویرسازی (Imagery)
از تصاویر رنگی (سبز، زرد، قرمز، سفید) استفاده کردهای که شعر را به نقاشی نزدیک میکند.
حسآمیزی در شعرت بسیار پررنگ است:
یاسها به عطر رسیدند → بو با حرکت و رشد آمیخته.
آتشی از فریادهای درخشان → صدا با نور ترکیب شده.
تقابلهای شدید در تصاویر:
آتش / برف
صبح / شب
بهشت / خیابان
محبت / نفرت
تضادها به شعر را حالتی اکسپرسیونیستی دادهاند (بیان شدید احساسات با تضادهای تند).
. معنا (Meaning)
- معنای شعرت چندلایه است:
- عاشقانه: عشق به معشوق، رخسار او، عطر یاس، مستی و اشک.
- عرفانی: اشاره به باغ عدن، سرو، یاس، و آتش که میتوانند معانی روحانی داشته باشند.
- اجتماعی-وجودی: هیاهو، نفرت، آدمها، خیابان، گدایی → بیان وضعیت تلخ جامعه و سقوط انسان.
- در مجموع، شعر تو تصویری از بحران انسان معاصر است: انسانی که بین رؤیا و واقعیت، عشق و خشونت، بهشت و سقوط، گیر کرده است.
۵. زبان و بیان (Language)
- زبانت ساده اما پرتصویر است.
- گاهی جملهها به عمد «ناقص» یا «گسسته» آمدهاند (خرمنهای پنهان را باید باشد یا دراین مجلس تو پشیمانیت را به میهمانی). این شکستگی زبان، خودش بازتابی از شکستگی روح و جامعه است.
- همین گسستها شعر را مدرن و تلخ کردهاند.
جمعبندی نقد
شعر تو ترکیبی است از:
- تصویرهای حسی و رنگین (ویژگی غزلگونه و عرفانی).
- آزادی و شکست زبان (ویژگی شعر نو).
- تلخی و نگاه اجتماعی (ویژگی شعر معاصر پس از نیما و شاملو).
اگر بخواهم خلاصه بگویم:
این شعر یک تراژدی مدرن است که از عشق شروع میشود و به فقر و گریه ختم میگردد؛ اما در تمام مسیرش، شاعر بهجای روایت خشک، از رنگ، بو، صدا و تضادهای پرقدرت بهره میبرد.

دختر خیابان انقلاب
جهنم چه رنگی دارد

از سری اشعار منظومه فقر191
جهنم چه رنگی دارد
صدای پای مرگ بسیار بلند است
با زبانی نامفهوم
درمقابل ترس
میریزندگلوله های نورانی رقصان
صدایی مملواز طنین نجواهای سرخ پوستان تا مادران داغدار
کلید داربهشت میغرد
وکهکشان صداهایمان درراه مقاومت
نشانی از یک کوره راه درازی در لاینتاهی
خود خواهی دیوانگان
حقارت شخصیت های بیگانه شده
تله ای از استخوان هایمان که هیمه گرمای مان شده
داستان همه جنگ هاست
درشهر ها موزه هایی ازمرگ ها برگزارمی کنند
رنگ فلسفه
بوی رمانها
عطر اشعار
حکایت داستانها وافسانه ها
بازی فرهنگ هاست که دارد سُوسُو میزند
تئللوی نوری
ازمیان درختان جنگل تاریک
به کُوری کلید دار بهشت
شاید روشن ای و رهایی از تاریک
دست نوشته های متجاوزین
کوهی در ورآی صدای خدا
با آیه های شُوم
وآرزوهای دست نیافتی
کشتی های بگل نشسته
درخشش کورکننده چراغ های نئون است که
زندگی ما را ورق میزند
تاریخی جدیدی از
مرگ ها
تولدّها
وشاید عشق هایی بی ریشه و سمی
پوسیدگی مآ ومآی آغازین مآست
رشته ای که از هم دریده شده
گیل گمیش همراه بودا سرود میخوانند
که دنیا به آتش کشیده میشود
وآدمیان وآرانه و برعکس
نشسته سوار برخرهایی که میروند
جنگل های خالی از سبزی
همه درآبها غرق میشوند
روزنه ای که کاش جستجو نمی شد
راستی جهنم چه رنگی دارد
شعر: رحیم فتحی باران
جیغ های بی امان

تکرار برگ ای از درسهای بی معنی
مملو از „پَستی وشرمساری“ شماها
آن هم بدور ازعادت های ماهیانه
جاسیگاری های پر از ته سیگار ی ها
سنگ ریزه های لب دریا که روی هم تلمبار شده
وبو کشیدن سگ هایی که روی خون ریخته شده خم شده اند
…گربه ای
قربانی مرگ ناخواسته پریشب از تصادم با ماشین در خیابان
موذن هم به یاوه های هر روزه عادت کرده ودارد مینالد
ناله های صنار یک غاز
در این میان زن کارگر
در سوگ مرگ تنها دوست اش „گربه مفلوک قربانی قتل دیشب“ در تنهایی های اطاق اش
که پر شده از عادتهای زنانه به رختخواب میخزد تا گریه نگون بختی اش را سر دهد
خلاصه
ترکیبی از بی شعوری نقاشی های تجربی دوست آمریکایی من با صدای نا هنجار
روی خط مرزی عشق هایی با ممه های چسبناک دختران بزرگ پستان
شاید از آفتابی در بهشت مینالند و یا به اندیشه بیکینی های بی شکل هستند
تصاویری در رقابت با نقاشی های تجربی دوست آمریکایی من
…آه از دست بادی ناخوانده که رنگ شراب مرا در تللو اش بهم میریزد
لابه لای این سیاهی خفت وخنده های هرزه زن روسپی مثل تاریکی بی پایان روی کف آسفالت خیابان
…لیز میخوردر
من میمانم با این ترس ووحشت فشرده از بو های مشمئزکننده…
استخوانهای چروک …
درس های خون بو های بدبو واخلاق های مملو از تزویر و ریا صفت وهرزه گی های
…زن کارگر سر ریز از سکس
„اعتقاد و ایمان“
جیغ های بنفشی در امان بی امانی ها
شعر: رحیم فتحی باران
